آینه

به وبلاگ من خوش آمدید

روز واویلا

روزواویلا دیریا زود، ای مسافرباید ازدنیا گذشت باید ازاین اندرون ویرانِ خوش سیما گذشت هرکسی درسینه دارد،یک گلستان آرزو باید ازاین آرزوی مانده دررؤیا گذشت گرچه ازدریای توفان زا،گذشتن ساده نیست خوش به حالش هرکه بی مشکل ازاین دریا گذشت روزمحشر روز واویلای اهل عالم است تکیه برلطف خدا باید ازآن صحرا گذشت دل بریدن گرچه ازدنیا عزیزان مشکل است باید ازمال وعیال ومنزل ومأوا گذشت گلشن دنیا اگر چه ای"شکفته" باصفاست باید ازاین گلشن زیبای روح افزا گذشت علی اصغر شکفته
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

چراشکفته نباشم

چراشکفته نباشم به نام خالق یکتا که هرسرآغازاست دوپلک دفترشعرم به نام او بازاست به مهربانی اودل خوشم چومی دانم که آیه آیه نگاهش کلید اعجازاست به غیرلطف خدا خواهشی ندارد دل همینکه می تپد ازشوق اوسرافرازاست گرفته ام به اطاعت همیشه دامن او مطیع امرخدا را همیشه دم رازاست مراچه بیم اگرخلق دربه رویم بست به روی من دری ازرحمت خدا بازاست منم شکفته دراین بوستان ومی گویم «چراشکفته نباشم خداسبب سازاست» علی اصغرشکفته ازکتاب آهنگ عشق
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

زورق شکسته

زورق شکسته شکست بال وپرم را،زمانه باجرأت فکند پیکری آزرده را دراین غربت همیشه نوکرِبی مزد ناخدا بودم رفیق خوش سفرموج پربلا بودم به پیش پای رفاقت خمید قامت من گذشت فصل جوانی دراین رفاقت من گذشت عمرعزیزم همیشه درتب وتاب چکید نقش هزار،آرزوی من درآب اگرچه برتن من زخم تیشه انبوه است.... به پاره پاره قلبم نشان اندوه است..... اگرچه شعربهارم به رنگ پاییزاست ..... خزان عمرمرا،قصه ای غم انگیزاست ..... اگرچه نیست مرا درزمانه همدوشی ....
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

کویرتشنه

کویرتشنه حیف ازاین عمری که کردم پای یک رنگی تباه حاصلش چیزی نشد جزحسرت واندوه وآه رنگ رنگ زندگی را جستجوکردم به مهر سهمم ازاین زندگی شد عاقبت رنگ سیاه بازکردم تا که چشمم را دراین ماتم سرا تازه فهمیدم که عمری بوده ام دراشتباه می کشم دائم مکافات خطای خویش را درمجازاتی که اُفتادم به دامش بی گناه جزخدا پیش کسی هرگزنشد،دستم دراز چونکه بی منّت شودهربنده را پشت وپناه نیست بارانی که جان بخشد کویرتشنه را درکویرتشنه می روید مگر،گل یا گیاه روزهای فرودین که این گونه
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

کشتی عمر

- کشتی عمر عاقبت این کشتی سرکش به ساحل می رسد کاروان آرزوهایم به منزل می رسد جزخدا باقی نمی ماند دراین عالم کسی چشم تا برهم زنی مرگ ازمقابل می رسد هرچه دردنیا بکاری،لاجرم ازنیک وبد کِشتِ امروزت یقین،فردا به حاصل می رسد دست خود را پیش هرناکس مکن هرگزدراز چونکه ازسویِ خدایت،رزقِ کامل می رسد چون اجل آید نمی پرسد عزیزی یا فقیر بایقین نوبت به هرشیدا وعاقل می رسد می رود شام سیاه ومی دمد صبح اُمید آن یگانه منجی ومعمارعادل می رسد غم مخورای آنکه عمری مانده ای
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

اُفُق قافیه

اُفق قافیه حال دل سوخته چون ابرشررباران است پشت این حالۀ جانسوزغمی پنهان است می رود عمر،سراسیمه به دامان خزان مثل رودیست که بی واهمه درجریان است مرگ یاران نشده ، آینۀ عبرت خلق مرگ هم زین سبب ازغفلت ما حیران است دیریا زود ازاین ملک جهان باید رفت آنکه ازپل به سلامت گذرد خندان است مرگ یک مکتب عشق است ونوشتن ازآن فقط ازفلسفۀ متّقیان آسان است ما چه باشیم و،نباشیم دراین چرخۀ شعر تاقیامت افُق قافیه بی پایان است نشودغنچه شکفته به جزازاذن خدا آنکه تنها به تنِ جملۀ
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

آوای چلچله

آوای چلچله ها غیرعشق توبه قلبم ضربان نیست ،که نیست درتنم جزبه امید توتوان نیست ،که نیست ننمایی تواگر برمن بی چاره نظر حاصلی درگذرعمرگران نیست ،که نیست خوب آگاهی اگرلب به سخن بازکنم جزبه مدح تومرا وصف بیان نیست ،که نیست دل نبستم به نواهای خوش بلبل چون رحم درخاطرگلچین زمان نیست ،که نیست سرخوش ازرقص گل ونغمه ی بلبل ،تا کی چشم برهم به زنی ازتونشان نیست ،که نیست ازچه رو نیست هراسی به دل ما ازمرگ چون اجل سربه رسد وقت امان نیست ،که نیست این چه سرّیست جماعت که به
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

روضه رضوان

روضه رضوان جرم ماچیست که این گونه گرفتارشدیم صید دریای دل ودیدۀ دوّار شدیم ازهمان روزکه قابیل برادر را کشت به غلط پیرو آن قاتل بدکارشدیم قصد، این بود که ما خدمت مخلوق کنیم مثل دیوار به روی همه آوارشدیم گفت خالق که همه سجده برآدم ببرند سجده نادیده گرفتیم وزیانکارشدیم قَرَض ازخلقت ما بندگی خالق بود ما ولی ،بندۀ زور وزر ودینارشدیم یارهرگزبه جفا کاری ما شکوه نداشت دل دلدارشکستیم وازاغیارشدیم پدرم گفت پیِ روضۀ رضوان بروید راه رضوان نگرفتیم که درنارشدیم گفت آن
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

جامه زاهد

جامۀ زاهد نقش هجران را کشیدن کارهرنقاش نیست چشم مردان خدا هرگزپی پاداش نیست دل شکسته می خرد خالق به بازارعمل نزد اوفرقی میان والی وفرّاش نیست جای خود را درجهان باید بداند هرکسی جامه زاهد مناسب باتن اوباش نیست آسمانیکه درآن سیمرغ پر وامی کند جای جولان کلاغ وکرکس وخفاش نیست جستجودردین ودردنیا ودرخود،لازم است سرکشی درکارمردم نام آن کنکاش نیست چون تورا،افسُرد مجنونی،مکن با اوجَدَ ل حکم،خاموشیست جانا،چاره اش پرخاش نیست ای شکفته بیشتردرکارخود اندیشه کن روز
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

اشک قلم

اشک قلم اشک قلم به وسعت دفترنمی رسد وای ازحقیقتی،که به باورنمی رسد بیچاره عاشقیست که معشوق را ندید چون جان رفته ای که به پیکرنمی رسد ای دل توشِکوه نزد چه کس می بری زجور وقتی به شاه ، دست قلندرنمی رسد دایه هرآنچه قدر،به ما مهربان شود هرگز به مهربانی مادرنمی رسد جانا اگرکبوترچاهی،عقاب شو زیرا کسی به داد کبوترنمی رسد ما شمع کورسوی وتویی آفتاب حُسن شبگریه های شمع به اخترنمی رسد زمزم چه خوب کُنج حرم شاد مانه است اماغم فرات به آخرنمی رسد باخون دل به لاله نوشتم
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

صفحه قبل 1 صفحه بعد